چه شب بدی
مامانی ام پنج شنبه شب خیلی شب بدی بود ما از مهمونی خونه مادرجون برگشته بودیم ساعت تقریبا یک بود پدرجون ما رو رسوند نزدیکای خونه تو گریتو شروع کردی و منم بدو بدو از ماشین پیاده شدم تا بیام خونه و به تو برسم اما تو گریه میکردی و ساکت نمیشدی هر شب ساعت یک و نیم میخوابی بنابراین گفتم حتما تا یک و نیم تموم میشه ساعت ٢ شد گریه میکردی و من تو رو راه میبردم و به زور سعی میکردم شیر بدم شاید آروم شی ساعت ٣ شد خوابیدی اما تا گذاشتمت پایین دوباره گریه کردی چنان گریه میکردی که نفست بند اومده بود طاقتم تموم شده بود خیلی گریه کردم و از خدا میخواستم کمکت کنه چون انگاری از دست من کاری بر نمیومد تو مدام گریه میکردی و میگفتی م م م (آخه باهاش تمرین ک...
نویسنده :
آرزو
19:53